بنی آدم ....

از خاموشیم کار رسیده است به جان/فریاد,که خاموشی مرا خواهد کشت...

دیروز پس از مدت ها برای خودم وقت گذاشتم

خودی که دوماهه گم شده لا به لای کتاب و دفتر رنگ به رنگ نکته ی کنکوری!

رفتم کتاب فروشی محبوبم

لا به لای میلیون ها کتاب قدم زدم

صفحه هاشون ورق زدم...

کلی عنوان جدید اضافه شده بود

وقتی با دوستم داشتم با مسئول موسیقی حرف میزدم

یه خانمی که یه کم نگران به نظر میرسید اومد تو و گفت

ببخشید آقا,این خانم مسنی که همیشه این جا کنار خیابون مینشست کجاست؟

مرده پرسید شما از بستگانشونید؟

نبود....

فقط زنی بود که هر روز از اون جا عبور میکرده

و متوجه بوده

متوجه خانمی که مینشسته اون قسمت

و حالا که چند روزه ندیدتش...نگرانش شده

وقتی این خانمو دیدم,احساس کردم هنوز...آدمای مهربون....وجود دارن

آدمایی که اطرافشونو میبینن

آدمایی که بقیه آدم های اطراف...هرچند کم رنگ....یا حتی بی رنگ براشون ارزش دارن

و همین ها بودن که به شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند

معنی میبخشند

و انسانیت ...هنوز نفس میکشد در هوای غبار آلود شهر ما...

هرچند به سختی....

خوشحالم....و باور دارم...حتی اگر اندکی....که زمستان نیست

شاید اخوان اشتباه کرده باشه!

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:دوست داشتنی,ساعت 20:17 توسط nastaran|


آخرين مطالب
» تمام!
» let some body love u
» تاریکی
» شبیه شده ام
» when I was young
» نفر بغل دستی!
» نظریه میدهیم!
» شکمو!
» thanking god
» شلوغ!
» me...
» خوشحال!
» نام دیگر من
» بی ربط!
» life
» قیصر
» so close,no matter how far
» from deep inside
» وقتی نظراتت دوستت غیر فعاله!
» در چنته ی من جز به ندانستن نیست

Design By : Pichak